بیدارین؟
خوابین
خوابین
حکاکی
امم
اینو تو روبیکا بزن
@challenge20241
تو پیام های ذخیره شده بفرست
بعد روش کلیک کن
معذزت
سریع خودم انداختم حلوی تهیونگ محکم بغلش کردم فک کنم چاقو یه طرفه دستمو کامل برید
ته ویو
دیدم ات یهو بغلم کرد اون عوضی کی بود
ته:بگیریدش
بادیگاردا حمله کردن سمتش
ات:ای
ته،:ات خوبی؟
ات:,دستم.....
به دستش نکاه کردم کاملا خون اومده بود سریع بغلش کردم بردمش تو عمارت
ته:اجوماااا اجومااااال
اجوما:چیشده پسرم
ته:ات دستش زخمیه
اجوما اومد دستشو دید سریع بخیش زد
ات:پوففف خیلی درد داره (گریه)
اومدم سمتش دستشو گرفتم
ته:الان تموم میشه
دیگه کم تر صدا داد
بخیش تموم شد
ات ویو
دستمو از دسته ته کشیدم بیرون
ات:مرسی اجوما من میرم اتاقم
رفتم بالا نشستم رو تخت خستم بود یهو ته اومد داخل و دست به سینه به دیوار تکیه داده سرشم پایینه
ات:چته؟
سرشو اورد بالا دیدم داره میخنده
ات:نه حالت خوب نیس چی زدی
ته:خیلیییی خوبه
ته:فقط یچیزی چرا اومدی منو نجات بدی
ات:عا.....اون....نمی دونم همینجوری
اومد جلو روم واساد
ته:همین جوری؟
یهو روم خیم زد
ات:ا.....ر......ه
یهو لبشو گذاشت رو لبم و ارم میبوسید منم همراهی میکردم........(پاشین برین نماز بخونید😔📿)
پرش زمانی صبح
بلند شدم طبق معمول ته نبود زیره دلم خیلی درد میکرد رفتم لباسامو پوشیدم و رفتم پایین اجوما بود
اجوما:ات صبح بخیر
ات:مرسی اجوما
نشسته بودیم داشتیم صحبت میکردیم که یهو در با شتابه وحشتناکی باز شد بلند شدیم ببینیم کیه تهیونگ بود با ملیسا
اجوما:چخبره
ته اومد سمتمو صفحه ی گوشیشو نشونم داد یه عکس توش بود که انگار من با یه پسر رابطه داشتم
ات:این امکان نداره من که بیمارستان بودم
ته:برای قبل از اونه
ات:تو که نمی خوای اینو باور کنی نه؟
ته:خفشو انتظار داری باور نکنم این واقعیه
رفتو لبه ملیسا رو بوسید دیگه تحمل نداشتم اشکام سرازیر شد رفتم تو اتاق و فقط گریه میکرد
ته ویو
اه حالم از ملیسا بهم میخوره ولی برای انتقام از ات اینکارو کردم باورم نمیشه همچین کاریو با من کرد
ملیسا:ددی من یلحظه میرم تو اشپز خونه
فهمیدم داره یه گوهایی میخوره رفتم دنبالش
ملیسا:وای پسر فوتوشاپت عالیههه
پسر:.... ....
ملیسا:تونستم تهیونگو گول بزنم بلاخره هم پولشو میکشم بالا
ته:چه گوهی خوردی؟ (داد)
رفتم سمتش یقشو گرفتم و تا تونستم زدمش موهاشو گرفتم و کشیدم پرتش کردم بیرون
من دوباره ات و ناراحت کردم خدا لعنتم کنه
ات ویو
در باز شد و تهیونگ اومد داخل
ات:ها چیه می خوای برم بیرون ملیسا بیاد تو باشه یعنی انقد بدبختم که به یه فوتوشاپ اعتماد میکنی
داشتم میرفتم بیرون که یهو منو کشید تو بغلش داشتم گریه میکردم
ته:ببخشید چه حرفاشو باور کردم
ات:ببین اینو یادت باشه هرچی باشم خیانتکار نیستم...
ززر
زندگی خیلی زود میگذره
الان ۸و۱ دقیقه شدو ببین زمان چقد زود میگذره قدر لحظات زندگیتان را بدانید
ساعت7:57 دقیقس
ی روز نت نداشتم یعنی چییی..